با من تنها بگو اين قصه را / با من تنها خدا ، اين بنده را
اي خدا تنها تويي تنها منم / من به تنهايي تو سر ميزم . . .
.
.
.
آنقدر با تنهايي انس گرفتم که ديگر زبانش را مي فهمم !
و فهميدم…
تنهايي هم مي تواند عشق خوبي باشد به شرط اينکه
درکش کنم
.
.
.
بيچاره تنهايي
اين عروس نگون بخت
آه و اشک را دوست ندارد
اما همنشين هميشگي اش
چشم اميدش به دلي نااميد
و شکستن سکوتش
ميداند عادت ، دشمن است
اما عقل کجا و دلتنگي کجا !
دل نااميد اميدوار ميرود
و باز تنهايي ميماند و تنهايي . . .
.
.
.
وقتي بهت خيانت ميکنن تنهايي از همه چي بهتره . . .
.
.
.
ديواري ساخته ام از جنس غرور با بافته اي از باورهايم
تا در روزهاي تنهايي و دلتنگي به آن تکيه کنم . . .
.
.
.
بدونت روز و شب افتاده ام در دام تنهايي / و تن خسته تر از پاييزم از انجام تنهايي
دلم با ياد عشقت مي تپد هر دم دراين سينه / اگر در سر پرم هر لحظه از ابهام تنهايي
.
.
.
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم . . .
.
.
.
بهاري کن مرا جانا، که من پابند پاييزيم
و آهنگ غزلهاي جوانم گريه مي خواهد
چنان دق کرده احساسم ميان شعر تنهايي
که حتي گريه هاي بي امانم، گريه مي خواهد . . .
.
.
.
در نهان، به آناني دل ميبنديم که دوستمان ندارند
و در آشکارا
از آناني که دوستمان دارند غافليم
شايد اين است دليل تنهايي ما
“دکتر علي شريعتي”
.
.
.
بسترم صدف خالي يک تنهايي و تو چون مرواريد گردن آويز کسان دگري . . .
.
.
.
تواي تنها ببين من را کنار مرز تنهايي
تنم خسته رهم خسته دلم دراوج تنهايي
زتنها بودنم اي دل خلاصي نيست باور کن
رهايي را نمي بينم زدست ديو تنهايي . . .
.
.
.
چون نهالي سست ميلرزد / روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم / وحشت دنياي تنهايي . . .
.
.
.
دلم يخ ميزندگاهي ، دراين سرماي تنهايي
شبم قنديل ميبندد از اين يخهاي تنهايي
قلم آهسته مي راند بر اين خط بلند ، اما
گمانم ياد مي گيرد ز من انشاي تنهايي . . .
.
.
.
تا شد آشنا جانم با نواي تنهايي
عالمي دگر دارم در هواي تنهايي
بيگانه به لبخندم دل به کس نمي بندم
اشک ديده اي دارم آشناي تنهايي . . .